منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

درباره بلاگ
منتقم

**الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم**اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ**

آخرین نظرات

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۱

تحریم!

تحریم

اگر باور کردیم که همه عالم پیش خدا روزی دارند، اگر شرق و غرب عالم هم بخواهند ایران را تحریم کنند

اثر ندارد و نه از گرانی می رنجیم و نه از تحریم...

آیت الله جوادی آملی

لام میم
۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۶:۰۱

راستش را به ما نگفتند


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت ، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان ، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین ، ممکن نیست...

لام میم
۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۴

مسیح من، مسیح تو

لیلت عزیزم،

سلام، کریسمس مبارک. سال‌هایت چون شاخه‌های کاج سبز، روزهایت چون چراغ‌های روی شاخه رنگی باد! نمی‌دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می‌نویسم. نامه‌هایی که به تو نمی‌رسند. نامه‌هایی که تا ژانویه‌ی بعد روی میزم می‌مانند.

لیلت! شاید اسم و شماره‌ی من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر کریسمس به حرف‌های تو فکر می‌کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه‌ی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه‌ی دست‌ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دوروبرمان برقصند. گفتی: بیا عشق‌هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی این‌که فکر کنیم این را تو آورده‌ای یا من. گفتم: قبول! تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن مهربان ناصری تمام روح هجده سالگی‌ات را تسخیر کرده بود . همچنان که او ، مرا! من خیره در سایه‌ی وهم‌انگیز رقص شاخه‌ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آن‌که سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آن‌که حرفی از او بزنم. گفتی: پس، بگو! نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان‌جا نشستم. گریستم. تا صبح!

لیلت! من سال‌ها است به نیمه‌ی ناتمام آن میهمانی فکر می‌کنم. من سال‌ها است که دلم می‌خواهد آن حرف‌ها را تمام کنم ولی باز می‌ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می‌کنم که ترسیده بودم. عزیز، مسیح تو در دست‌رس بود. باور کردنی. نزدیک. می‌شد به او دست کشید، لمسش کرد. ولی مسیح من، نبود! کسی اگر خار در چشم‌هایش باشد و استخوان در گلویش(۱) لمس‌کردنش آسان نیست. هست؟ مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی‌شد باورش کرد. چیزی اگر می‌گفتم تو فکر می‌کردی تخیل شاعرانه‌ی من است و او خیال نبود. به نشانی‌های پایان نامه نگاه کن! به کتاب‌ها، و باور کن او شاعرانه‌تر از تخیل من است.

لیلت! من امشب برای این‌که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را خواندم. کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت‌گیر من، این سو ایستاده بود، مسیح سهل‌گیر تو، آن سو! و من لابه‌لای تصویر دو مرد می‌گریستم: حواریین نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم برمی آمد.(2) چه دوست‌داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می‌خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پطرس او بودم! لوقای او! شمعون او! حواری او! ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی‌شوید، که دست حواری می‌برد.

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن‌ها که هر روز دامن عبایش را می‌بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد. خون‌چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت. ابن‌الکواء دشمنی است در انتظار فرصت. جلو میآید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل‌سوزی می‌پرسد:

- دستت را که برید مرد؟

مرد که دست خون‌چکان خودش را با خویش به خانه می‌برد، بریده بریده در میان گریه می‌گوید: دستم را شجاع مکی برید. با وفایی‌بزگوار،

- دستت را بریده؛ تو باز به این نام‌ها او را می‌خوانی؟

- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزگوار باوفا؟ ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.(3

....

لام میم