منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

درباره بلاگ
منتقم

**الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم**اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ**

آخرین نظرات

۱ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۵ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۰

خلوت دل

دستهایش را به طناب زرین نردبان گرفت و نگاه کرد به آسمان... خورشید تازه از پشت کوههای بزرگ سر بر آورده بود. سرش را بالا گرفت . طناب نردبان را محکم کشید... نردبان درست از انتهای همان بالا شروع می شد . آن بالا جز سقف آسمان هیچ نبود. با خودش گفت : طناب محکمی است، کار خدا حرف ندارد! پایش را محکم و با اطمینان گذاشتروی همان طنابی که به اصطلاح پله ی اول بود و بالا رفت... اما طناب تاب او را نمی آورد و او میان زمین و آسمان تاب می خورد... با خود اندیشید طناب که نازک نیست و من هم که سنگین نیستم... چرا نمیتوانم بالا بروم؟ خدا لبخندی زد و گفت : کوله بارت زیاد است و سنگین... نردبان زرین مرا تاب اینهمه بار نیست. مرد به کوله بارش نگاه کرد و چند تایی لباس و کتاب را از آن در آورد و به بیرون انداخت. به کارش ادامه داد. چند پله که بالاتر رفت احساس کرد که باز هم روی طناب سنگینی می کند. این بار دل از کوله پشتی کند! تکه نانی را که همراه داشت به دست گرفت و کوله را رها کرد. اما باز هم... کم کم داشت از رفتن و نرسیدن خسته می شد. تصمیم گرفت که تا غروب به سرعت بالا برود. چشم دوخت به خورشید و به راهش ادامه داد. آنقدر که دیگر خورشید نارنجی شده بود و او را جز قمقمه ای آب هیچ نمانده بود.ساعتی بعد هوا تاریک شده بود... چشم هایش در تمنای کور سوی نوری، آسمان را رصد می کرد... دیگر حسابی خسته شده بود... بلندتر از قبل گفت : من دیگر خسته شدم. پس کی؟ کی می رسم؟ خدا گفت : قدری سبکتر.- من همه چیز را رها کردم. دیگر برایم هیچ نمانده!  - دلت روی طناب زرین من سنگینی می کند. دل از زمین ببر... برای رسیدن به پله های بالاتر باید سبکتر شوی... آنقدر سبک که دیگر جز من و تو هیچ نماند... دلت سنگینی می کند... پر است از کینه و حسد... پر از نیرنگ و فریب... دلت پر است از آرزوهای دور و دراز... دلت چاردیواری تنگی است و او تک تک آرزوهای دور و درازش را به یاد آورد... و چقدر دوستشان داشت... تک تک آرزوهایش را به باد سپرد و تک تک دروغ ها و نیرنگ ها و لحظه های تلخ بی خدایش را ... سبک شد. رفت و رسید... و حالا او روزها و شبها توی آغوش خدا تاب می خورد... آنقدر عاشق است که دوری خدا را تاب نمی آورد. نگاه کن! بالای سرت را میگویم... نگاه کن! نردبانی نورانی از سقف آسمان آویزان است... سبک شو و به راه بیافت که زمان تنگ است!

لام میم