منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

منتقم

آخرین امید، ای پناه شیعیان، العجل امام عشق، بیا صاحب الزمان عج

درباره بلاگ
منتقم

**الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم**اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ**

آخرین نظرات

حیرانم:

 از این همه صداقت سبز، از این همه شهامت، از این همه دلیری، از گلهای سرخ که در زلال رودهای خاطرات تو پرپر گشته اند. آری تو را می گویم سمیه کردستان، ناهید فاتحی کرجو

 از تو که بال پروازت سینه آسمان را شکافته

از عشق، که قصه وصل تو به سوی معشوق گشته و از گلهای عطرافشان شبنم، که در باغ سجاده ات شکفته حیرانم.

حیرانم از نسیم که چگونه آیه دلاوریت را بر قامت سرو نوشته.

 از نسترن ها که بر پرچین مزارت به دنبال ردپای باران  اند.


        

 چه عاشقانه به پیشواز بهار رفتی و من حیرانم از نام سرخ عشق که غنچه شهادت را در باغ لبانت شکوفا ساخته و در کرانه دور دست، یادت را به آبی آسمان پیوند زده.

من به تو می اندیشم، ای سپیدار بلند استقامت و ای نام تو یادآور طلوع آزادی،

زلال عطر تو در عمق وجودم جاری است و طنین فریاد الله اکبرت در گوش زمان همیشه باقی است.

 آن روز را به یاد می آوریم که مشتاقانه به استقبال طلوع رفتی و از شوق پرگشودی و تا معبد خورشید پرواز کردی. به من بگو در کدامین قاموس عشق مفهوم شوق تو را بیابم و در کدامین دشت ردپای تو را پیدا کنم.

 تو ناهید بودی که همچون ستاره ای در آسمان شهادت درخشیدی و پیکر مجروح و آغشته به خون تو اگر چه صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از دد منشی ضد انقلاب بود که همواره حلقومی برای هزاران فریاد مظلومیت و ایستادگی است.

آری تو زینب گونه با خدا معامله کردی و سرافراز شدی و در بزم حضور، از دست ساقی ملکوت، جام شهادت نوشیدی و بر سر سفره عاشورا میهمان شدی.

از فرات عشق و از زمزم ایمان سیراب شدی و نقد جان در کف اخلاص گرفتی و با تکبیر ایمان به نماز عشق ایستادی و با قنوت غربت به سلام شهادت متصل شدی.

من به تو می اندیشم به تو که با شوق پیوستن به دریا از کویر بیهودگی رخت بر بستی و چون غنچه شکفتی و راز محبت و مهربانی را گفتی و شقایق وار پرپر شدی.

 پیشانی ات خاک را تبرک می بخشید و معنای وسعت را حقیر می کرد چشمانت دریچه ای بود سمت عاشقانه ترین واژه ها،  دهانت امتزاج دعا بود و خدا و طرح لبخندت دلچسب ترین روزها را به یاد می آورد. افسوس ای شهید امروز تو نیستی و عکس تو در قاب لبخند می زند.

امروز قاصدکها میراث دار سبز خاطرات تواند وذهن آسمان پر از خاطره پرواز سرخ توست و نام تو تا قیامت باقی است.

 شهیدان را به نوری ناب شوئیم

درون چشمه مهتاب شوئیم

 شهیدان همچو آب چشمه پاک اند

 شگفتا آب را با آب شوئیم

لینک زندگینامه شهید ناهید فاتحی کرجو

لام میم
۱۲ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۰

عید ولایت مبارک

«یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک»

غدیر یعنی کسانی که عقب مانده اند برسند و کسانی که جلو رفتند برگردند.
غدیر یعنی با ولایت حرکت کردن

غدیر کربلای عوام بود و کربلا غدیر خواص.
در غدیر با آنکه بیعت گرفته شد، جفا شد و در کربلا با آنکه بیعت برداشته شد، وفا شد.

لام میم

اَلَم یَعــــــلَم باَنَّ اللّهَ یَـــــــــرَی ؟

آیا (انسان) نمی داند که خــــــــــدا می بیند؟


سوره مبارکـــــــه علق آیه 14

لام میم
۰۲ آبان ۹۱ ، ۱۹:۰۷

عـــــــــرفـــــه

الهی !عرفه‏ ام، با حسین علیه‏ السلام از عرفات کوچ کرد و رحل اقامت در کربلا گزید؛ پس تو را می خوانم به زبانی که امامم حسین علیه ‏السلام در روز عرفه و در وداعش با سرزمین عرفات خواند.

الهی تو را می‏ خوانم، با اشک‏هایی که به ترنم آخرین نوای آسمانی مولایم حسین علیه‏ السلام در روز عرفه، بر صورت شرمسارم روان شده است.
الهی! تو را می‏ خوانم به پاکی و خلوص بندگی در صحرای عرفات، به تکاپوی حاجیان؛ آن‏گاه که جان مشتاق را برای لقای تو روانه آسمان زلال عرفه می‏کنند.
خدای من! دلم برای آشنایی و آشتی با تو، بی‏تاب‏تر از همیشه است و تنها دارایی‏ ام در پیشگاه تو، دعایی است که به آن وعده اجابت داده ‏ای.
چگونه تو را دریابم و کدام باد موافق، این خس دورافتاده از آستانت را به کوی شناخت و دلدادگی به تو رهنمون می‏سازد؟
الهی! تو نوری؛ آشکارتر از آنی که به مدد آثار خلقتت، شناخته شوی.
تو نوری و روشن‏تر از آنی که در پناه سایه درآیی.
خدای من! چه وقت از دیده ‏ام نهان شدی تا برای اثبات بودن تو، دست به دامن برهان و استدلال ببرم؟
تو آنقدر ظاهری که رسیدن به تو از راه مشاهده آثارت، راه دراز پیمودن و به بیراهه رفتن است. پس خدای من! چنان به عشق خود مرا بنواز و یاری‏ ام کن تا دیده ‏ام؛ به فراتر از نشانه‏ هایت دل مشغول دارد و از درک نور تو که آفاق را روشن کرده، بازنماند.
بارالها! چنان خود را به من بنما که بی ‏واسطه و با شهود قلب، شیفته جمال نورانی تو شوم...

فاطره ذبیح‏ زاده

لام میم
۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۱

تحریم!

تحریم

اگر باور کردیم که همه عالم پیش خدا روزی دارند، اگر شرق و غرب عالم هم بخواهند ایران را تحریم کنند

اثر ندارد و نه از گرانی می رنجیم و نه از تحریم...

آیت الله جوادی آملی

لام میم
۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۶:۰۱

راستش را به ما نگفتند


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت ، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان ، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین ، ممکن نیست...

لام میم
۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۴

مسیح من، مسیح تو

لیلت عزیزم،

سلام، کریسمس مبارک. سال‌هایت چون شاخه‌های کاج سبز، روزهایت چون چراغ‌های روی شاخه رنگی باد! نمی‌دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می‌نویسم. نامه‌هایی که به تو نمی‌رسند. نامه‌هایی که تا ژانویه‌ی بعد روی میزم می‌مانند.

لیلت! شاید اسم و شماره‌ی من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر کریسمس به حرف‌های تو فکر می‌کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه‌ی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه‌ی دست‌ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دوروبرمان برقصند. گفتی: بیا عشق‌هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی این‌که فکر کنیم این را تو آورده‌ای یا من. گفتم: قبول! تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن مهربان ناصری تمام روح هجده سالگی‌ات را تسخیر کرده بود . همچنان که او ، مرا! من خیره در سایه‌ی وهم‌انگیز رقص شاخه‌ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آن‌که سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آن‌که حرفی از او بزنم. گفتی: پس، بگو! نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان‌جا نشستم. گریستم. تا صبح!

لیلت! من سال‌ها است به نیمه‌ی ناتمام آن میهمانی فکر می‌کنم. من سال‌ها است که دلم می‌خواهد آن حرف‌ها را تمام کنم ولی باز می‌ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می‌کنم که ترسیده بودم. عزیز، مسیح تو در دست‌رس بود. باور کردنی. نزدیک. می‌شد به او دست کشید، لمسش کرد. ولی مسیح من، نبود! کسی اگر خار در چشم‌هایش باشد و استخوان در گلویش(۱) لمس‌کردنش آسان نیست. هست؟ مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی‌شد باورش کرد. چیزی اگر می‌گفتم تو فکر می‌کردی تخیل شاعرانه‌ی من است و او خیال نبود. به نشانی‌های پایان نامه نگاه کن! به کتاب‌ها، و باور کن او شاعرانه‌تر از تخیل من است.

لیلت! من امشب برای این‌که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را خواندم. کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت‌گیر من، این سو ایستاده بود، مسیح سهل‌گیر تو، آن سو! و من لابه‌لای تصویر دو مرد می‌گریستم: حواریین نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم برمی آمد.(2) چه دوست‌داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می‌خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پطرس او بودم! لوقای او! شمعون او! حواری او! ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی‌شوید، که دست حواری می‌برد.

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن‌ها که هر روز دامن عبایش را می‌بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد. خون‌چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت. ابن‌الکواء دشمنی است در انتظار فرصت. جلو میآید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل‌سوزی می‌پرسد:

- دستت را که برید مرد؟

مرد که دست خون‌چکان خودش را با خویش به خانه می‌برد، بریده بریده در میان گریه می‌گوید: دستم را شجاع مکی برید. با وفایی‌بزگوار،

- دستت را بریده؛ تو باز به این نام‌ها او را می‌خوانی؟

- چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزگوار باوفا؟ ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.(3

....

لام میم
۱۴ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۵۲

شهیده حجاب (مروه شربینی)

((با تو می گویم مروه نجیب ! تا این زمان نمی دانستم شهادتی باشد که فقط خاص ماست مال ما ... دخترانه دخترانه. نمی دانستم همین چادر و روسری که هر روز در مواجهه با غیر سر می کنیم شهادت ساز است. مثل ایمان مثل عقیده مثل طرز تفکر. از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد. چادرم را مثل ایمان و عقیده حفظ خواهم کرد. تلاش خواهم کرد ... تو دعا کن برای ما! مروه قهرمان! حالا می فهمم معنی آن جمله را که پیر دوست داشتنی و فرزانه مان می گفت: قرآن کریم انسان ساز است و زن نیز ...))

لام میم
۱۰ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۳۹

اسلام را چند می فروشید؟!

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند، بیست پنس اضافه تر می دهد، می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید، بیایم .فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!

اسلام

لام میم
۲۵ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۲۵

palestine

palestine

می دونم پر از ایراده، اما دوست داشتم برای فلسطینی ها کار خیلی کوچیکی کرده باشم، تقدیم به تمام کودکان مظلوم فلسطین و راشل کوری آزاده ( http://baharbia.blogfa.com/post-221.aspx) راجع به این لینک هم هر کی تحمل دیدن تا تهش رو داره بازش کنه

لام میم